به تو فکر می کنم
به تو فکر می کنم
و برگ های زرد
یکی یکی
شکوفه می شوند
راستی
آنجا هم
پاییز
این همه زیباست؟
"نگار الهی"
بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟
به تو فکر می کنم
و برگ های زرد
یکی یکی
شکوفه می شوند
راستی
آنجا هم
پاییز
این همه زیباست؟
"نگار الهی"
یاد بگیر جانم!
دوست داشتن
برایِ خاطرِ چشم و ابرو نمی ماند
عشق
به احترامِ اندامِ تراشیده ی هیچکس
رویِ پاهایش نمی ایستد
فراموش نکن
برجسته ترین لباس ها
آخرسر جایش گوشه ی کمد
لا به لایِ یک دنیا
لباس هایِ خانگیِ گشاد
که تو را هم بسترِ رویاهایِ شیرینِ شبانه می کنند
جا خوش می کند
یادت نرود
دنیا دنیا لوازمِ آرایش هم که داشته باشی
با یک آب تمامش پاک می شود
و تو می مانی!
خودِ تو
که به گمانم
یادت رفته وقتی لبخند می زنی
زیباترین مخلوقِ خدا را
نشانِ دنیا می دهی
به دلت بسپار
اگر کسی آمد
که خودِ تو را
که روزهایی می رسد
که هیچ حوصله ی
آراسته بودن را هم نداری
نگاهِ خواهانش را به تو بدوزد
و بگوید:
امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟
خودش را بسپارد به روزگارش
تا تو بشوی
بانویِ لحظه هایش ... !
"عادل دانتیسم"
پ.ن:شاید زیباترین شعر آقای دانتیسم...
یک دوست داشتن هایی هم هست
که از دور است و در سکوت
که دلت برایش از دور ضعف می رود
که وقتی حواسش نیست
چشمانت را می بندیو در دل
دعایش می کنی
و با یک بوسه به سویش
روانه می کنی
که وقتی بی هوا
نگاهش با نگاهت
یکی می شود
انگار کسی به یک باره
نفس کشیدن را ممنوع می کند
یک دوست داشتن هایی هست
که به یک باره
بی مقدمه
پا در کفشِ دلت می کند
و جا خوش می کند
و از دستِ تو کاری بر نمی آید
جز از دور دوستش داشتن
یک دوست داشتن هایی هست
ساکت است
آرام است
خوب است
گم است ..
پ.ن:نمیدونم این شعر از چه کسی هست،به دل نشست
پیشنهاد موسیقی:دانلود آهنگ زندگی از حسین توکلی
تمامِ دنیا باید خلاصه شود
در یک چهاردیواری
پر از گلدان و عطر و عشق
تمامِ خوشی باید خلاصه شود
در صدایِ پایی که از راه پله ها
به سمتِ خانه می آید و دخترکی که پشتِ در
یک بارِ دیگر خودش را در آینه برانداز می کند
یک لبخند می زند
و بی آنکه منتظرِ زنگِ در باشد
در را باز می کند
خوشبختی یعنی
اشتیاقِ دیدنِ چشمهایِ منتظر
و یک خسته نباشید
از زبانِ کسی که با فکرش
تمام مسیر را میانبُر زده ای
زندگی یعنی اگر امروز خنده هایش کم رنگ شد
تو بجایِ او بخندی تا خدا فردایتان را رنگین کمانی کند.
عادل دانتیسم
پ.ن:جایی خوندم برای عاشق شدن باید دنبال یک آدم باشی(تکرار میکنم یک آدم!)
عشق یعنی عمق گذشت ها.تقدیم به عزیزترین...
پاییز کوچک من،
وقت بزرگ باران ها
باران، جشن بزرگ آینه ها در شهر
باران که نطفه می بندد در ابر
حیرت درخت های آلبالو را می گیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدان ها
زیباتر می یابم.
پ.ن:قطعه شعر از زنده یاد حسین منزوی بود که به مناسبت سالروز تولدشون انتخابش کردم.روحشون شاد
تمام هستیم را
به شاهزاده ی رویاهایم بخشیدم
شاهزاده ی من اما
خیال کشور گشایی های زیادی داشت...
سمانه عبدی
خدا عظیم تر از بزرگ ترین آرزوهای توست...
همیشه یک دست نامریی پشت رویاهای تو خواهد بود.
نمک گیر قدرتی هستی که معجزه هنر کوچک اوست
در قلب خدا بمان...
اینجا کانون انرژی هاست
خدا همیشه هوای لبخند های تو را دارد...
تو را
با ماه
عوض کردم
جای تو زمین نیست...
عزیزکم...
این روزها
بهانه هات گل کرده اند
عطرشان
دست باد بیفتد
هوایت
بیفتد به سرش
نکند تو را زیباتر از من بسراید...
معراجی
بحرانِ این روزهایِ جهان ، دامنِ دلِ مرا هم گرفته است ...
روکودی جانفرسا این روزها به جان تک تک سلولهای وجودم افتاده
میان عقل و قلبم برسر ادامۀ حکومت تو ، مبارزه ای نفس گیر در گرفته
تورمِ چشمانم از انتظار بازگشت تو .....
تو امــــا مرا، تحریم کرده ای ...
معراجی
نمی شود..
جمهوری نمی شود..
دموکراسی نمی شود..
تو در من مثل یک دیکتاتور
حکومت می کنی
خوشخو
بودنش عادتی است عین نفس کشیدن!
"خدا" را میگویم...
پ.ن:همیشه همراهت:)))
آرزوهایت بلند بود
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و به ماه فکر می کنی
"حافظ موسوی"
پ.ن:دلم یه تغییر کوچولو میخواست نظرتون رو در مورد قالب بگید.با سپاس:)
موسیقی وبلاگ اثر Adam Hurst با عنوان Wellspring. امیدوارم خوشتون بیاد
مرداگربودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار می کشیدم .
نبودنت دود می شد
و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه .
بعدتکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم
نبودنت راتا حالا بایدفراموش کرده باشم
مرد نیستم اما
نامرد هم نیستم
زنم و نبودنت
پیرهنم شده است!
"رویا شاه حسین زاده"
هوا را هرچقدر نفس بکشی
باز برای کشیدنش بال بال میزنی...
عین تو...
که هر چقدر باید باشی
باز باید باشی!
میفهمی چه میگویم؟
بودنت مهم است...
همین!!!
تو خوابیده ای آرام
و من پشت پلک تو آنقدر می بارم
تا پنجره را باز کنی ..
دستهات را زیر باران بگیری و
بخندی...
پ.ن:هوای دلم ابری شده
سازت را
با بهار کوک کن
مرا
با چشمهات!
چشم هایت
افسانه های خوب بلدند
برایم قصه می گویند
و من
به خودم اجازه ی زنده بودن می دهم
سکوت کن
بگذار برای ما باران حرف بزند
گریه هایت باز می چکد ابر
برای دو نفرمان
من و تنهاییم
لحظه ای پرواز کن به من برس
می خواهم از تنهایی چتر نوازش بسازم
قدم می زنم زیر چتر پوشیده از ابر
و آسمان آبی نیست
تنهایی باز سکوت کن
تا باران حرف بزند
و من در معنای لغاتش گنگ شوم
تا وجودم خیس شود
صدای تپش ابر و رعد
فریاد نجات من از سیل می شود باران
ایزانلو
زندگی"باغی"است
که با عشق "باقی"است
"مشغول دل"باش
نه"دل مشغول"
بیشتر"غصه های ما"
از"قصه های خیالی ماست"
پس بدان
اگر"فرهاد"باشی
همه چیز "شیرین"است...
خدا
اول از همه
چشمان تو را آفرید
بعد بنده ها را
و این
بهانهی خوبی است
برای تماشای خدا و
شکر نگاهت...
پ.ن:می دانی...عاشق روزهایی هستم که خوشحال ببینمت حتی اگر نفهمم چرا؟!!
مهم نیست زندگی چقدر تلخ است
مهم لحظات شیرینی است که با تو دارم
مهم نیست زندگی چقدر نامهربان است
مهم نوازشهای دست مهربان تو است
مهم نیست زندگی چقدر کوتاه است
مهم آن است که وقتی تو در کنارم هستی، زمان متوقف میشود
...............................................................................
مهم نیست چه زمان و چگونه بمیرم
کافی است در آغوش تو بمیرم
کدام پرنده
با بوی تن تو پرواز می کند
که باران را
اینگونه
عاشقانه می نوشم؟
پ.ن:امروز بعد از مدتها بارون بارید و من یاد این شعر آقای نجدی افتادم
به پیشنهاد عزیزترین زیر بارون قدم زدیم و کلی خوش گذروندیم:)))
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست یابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام.
"علیرضا بازرگان"
رســـیدنی در کار نیست !
دلتنگ تو ام ,
و آب مــی شوم .
مثل بـــرفی
که نشسته است روی دیـــواری بلند ؛
و در حســرت دست های کودکانی است که ...
بــرف بازی می کنند !
پ.ن:از کاظم خوشخو که بسیار به نوشته هاشون علاقه مند هستم
تقدیم به روح عزیزترین دوستم حدیثه که یک سال از غروبش میگذره...
من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر
به یک مورد شادی نیازمندیم
ترجیحا پرنده داشته باشد برای تنهاییِِ سوت و کورمان
خبره باشد در امور مربوط به رفع دلتنگی
آشنا به عصر دلگیر جمعهها
به غروبهای دونفرهی آبان
به وقت گریه
به حجم درد
بیاید و در دفترِ دلِ ما، بیبها و اجاره اسباب بچیند
بیاید و کشتیهایمان را از غرق شدن نجات دهد
بیاید و بخندد
عادتمان بدهد به خنده
به یک مورد شادی بیمنت نیازمندیم
بیاید که بماند
حتی اگر گاهی که با اشتیاق
زانوی غم را بغل کرده باشیم !
کامران فریدی
پ.ن:معذرت میخوام نام شاعر فراموش شده بود با پوزش از جناب فریدی
این همه سوزن
کجا میفرستی؟
تکهتکههای زمین را که به هم بدوزی
باز ما خوشبخت نخواهیم بود
باران ...
چشم چشم
دو ابرو
شب سیاه و گیسو
گوش گوش
یه آغوش
کسی که شد فراموش
حالا بکش دو تا دست
رو زخمی که نشه بست
چوب چوب
یه گردن
حلقه ی دار
تو و من ...
کامران رسول زاده
از کتاب"فکر کنم باران دیشب مرا شسته/امروز «تو» ام"
پ.ن:بعضی عاشقانهها چون از دل برآمدهاند به دل مینشینند. و این، از آن عاشقانه ها بود... هر چند کمی تلخ!
چنگ میزنم به خیالت!
مشتم را که باز میکنم غمگینتر میشوم...
عطر دستهایت می پرد
کدام را نگه دارم؟!
خیالت را؟!
عطر دست هایت را؟!
آن روزهای از دست رفته را؟!
یا...؟!
هیچکدام …
من خواب و خیال نمیخواهم!
خودت را کم دارم!
یادت که نرفته؟
تو یک آغوش به من بدهکاری...
+با من راه بیا برای تو از بیراهه های زیادی گذشته ام.
جنگ جهانی سوم را تو اغاز کردی...
در تن من..
وقتی دست هایت..
به ارامی..
به دستهایم خورد..
همین...
کافی بود..
تا..
زیر اوار بماند..
هرانچه که..
از من مانده بود..!
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند
جمع آوری شده
در قوطی خویش
هر کاری می خواهی بکن
آن ها دوباره روشن نمی شود
و روزی سیاهی آن ها
دستت را آلوده می کند
روزهای چوبی ات را
باید از همان آغاز
بیهوده نمی سوزاندی
+ آدم ها را گاهی باید رها کرد بروند... اسارت از یادشان می برد مهربانیت را.
وقتی که چشم بسته
روی طنابی که یک سرش در دست تو بود
بند بازی می کردم...
دریافتم که همیشه در عشق
مساله اعتماد بوده است
میان چشم های بسته من و
دست های لرزان تو...
گوش راستم سوت می کِشد،
حتماً داری از من حرف می زنی...
دلم را به این خرافات خوش می کنم،
که از تو حرف بزنم...
کامران رسول زاده
میدانی چیست؟
کاش خدا قبول می کرد
تا مابقی زندگیم را می دادم
و برای لحظه ای هم که شده، خنده ات را می دیدم ...
می دانم هیچ گاه از دیدن آن خنده ات،سیر نخواهم شد ...
اما مابقی عمرم، تنها داراییست که دارم و هنوز فدای تو نکرده ام
خنده ام میگیرد، همه ی داراییم
نزد خدا، به قدر یک لحظه دیدن خنده ات نمی ارزد
خنده ام میگیرد، به این داشتن های بیهوده
خنده ام میگیرد ....
دیگر به هوای نازت ...
هیچ مردی سر به بیابان نمیگذارد...
ساده ای لیلی جان...
اینجا مردها با یک کلیک روزی هزار بار
عاشق می شوند...
نگاهم کن
بی نگاه تو
جهان
حتی به یک نگاه هم نمی ارزد
دور
دور تر رفتم
باز
در شمالی ترین
جای
شعر
منی
سرم را به دیوار هم که بکوبم
تو از یادم
نخواهی رفت...
پ.ن: آسمان اینجا ابریست
آسمان دنیا نه !
آسمان دلم را می گویم ...
مرا مثال زمین فرض کن
خودت را مثال برف !
آرام آرام میباری بر من
و در بهار آب خواهی شد
به همین غروب غمانگیز دلخوشم
اگر بدانم تو هم
یک جایی
نشستهای پشت پنجره
و دلت برای من تنگ شده است ...